بدبختی های یک زن چاق

ساخت وبلاگ
دیروز عصر شبکه یک برنامه علی ضیاء بود و مهمان برنامه اقای قاضی پور نماینده ارومیه. بحث سر سیب بود و آنچه من به چشم خودم دیده بودم. بحث سر این بود که برخی وزیران در برجهایشان نشسته اند و از پشت میزشان برای کل کشور برنامه می ریزند بدون آنکه بدانند در هر استان دقیقا چه می گذرد. اینکه در مجلس به جای اینکه نگاه کنند کدام وزیر برنامه هایش دردی از این مردم دوا می کند یا نه دردی به درهایشان اضافه می کنند جناحی رای می دهند و ... اینکه علی ضیاء هی وسطهای حرفش می گفت شما اصولگرایید و دارید دولت را نقد می کنید در حالی که من دقیقا یادم است ایشان در دوره رئیس جمهور قبل هم همینگونه خودش را به آب و آتش می زد  زبان رسای مردم شهرش بود بماند. اینکه با صراحت گفت ما آذریها نه کوچ می کنیم و نه می گذاریم وطنمان آسیب ببیند و هر کس که بخواهد نگاه چپ به خاکمان کنند چشمانش را از کاسه در می آوریم و تاریخ گواه این موضوع است زمانی که مردممان در محاصره بودند و زنهایمان تمام طلاهایشان را دادند تا وطنشان را حفظ کنند، بماند. اینکه وزیر مربوطه و رئیس سازمان مربوطه چند روزی بود رخ نشان نداده بود تا پاسخگو باشد دردناک بود. اینکه آقای دکتر باغدار ارومیه ای آمد و دست ایشان را بوسید و اشک آقای قاضی پور جاری شد دردناک بود. اینکه اقای کارشناس معاون سابق محیط زیست کشور از ایشان پشت تلفن تقدیر می کرد و ایشان را یک نیروی دردآ بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 150 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

وقتی یک روز صبح در حال دیدن رویایی هستی که سالهای سال است آرزویش را داری و به بهترین شکل در خواب محقق شده است، وقتی آن روز از خواب بیدار می شوی و هنوز رویایی که دیده ای را به یاد داری، تمام آن روز انرژی خیلی خوبی داری. حال خوشیست شاید شما هم تجربه کرده باشید. از دیروز انگار انرژیم اضافه شده.

خدایا شکرت رویایش هم شیرین بود. ای کاش به واقعیت بپیوندند. خدایا می شنوی صدایم را؟ راز و نیازم را؟ خدایا از حسرت درونم خبر داری؟ خدایا دوستت دارم مرا دریاب.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

برنج ها را از یک هفته پیش شروع کردم تمیز کردن. پسته هم که اول فصل خریدم و خلال کردم. شکر کم بود که آنهم خریدم و آماده کردم. زعفران را هم که خواهر جان زحمت کشیده بودند و وقتی به زیارت شاه رفته بودند خریدند و آوردند. مادر جان هم مقدار متنابهی زعفران خریدند و آوردند. گلاب هم اردیبهشت ماه از یک جای مطمئن در کاشان تهیه کردم. دارچین هم قبلا تهیه کرده بودم برای خانه و زیاد داریم. می ماند خلال بادام که اگر باشد شله زرد امسالمان بهتر از سال گذشته می شود. از دیروز یکی یکی از دوستان و آشنایان پیام می دهند و خبر می گیرند از اینکه چه ساعتی برای بردن شله زرد بیایند. زنگ می زنم به رئیس هیات امنای هیات برای هماهنگی از آشپزخانه با کمال تعجب متوجه می شویم که آشپزخانه هیات در دست تعمیر است ولی وسایل هرچه بخواهید در اختیارتان قرار می گیرد. انگار پشتم خالی می شود. ای بابا کجا بپزم؟! پیش از همه به ذهنم می رسد ببرم در پارکینگ بپزم. یاد سالهای قبل می افتم که یکی از همسایه ها این کار را کرده بود و دیگران اعتراض کرده بودند که برای ساختمان مزاحمت ایجاد شده و آب و گاز مشترک است و هرچه بدهید باز هم معلوم نیست به اندازه میزان مصرفی باشد و حق الناس است و ... خوب ترسیدم این شل دین شدن مردم و به خصوص همسایه ها دامنگیر من هم شود. وگرنه تعداد واحدهای ساختمان کم است و مزاحمت چندانی هم برای همسایه ها ندارد. تماس می گی بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

می دانید خانه پدری برای من همیشه زنده است. حتی اگر در آن زندگی نکنیم و فقط گاهی به آنجا سری بزنیم. رفتیم و شله زرد هم پختیم و در تمام مدتی که در آنجا حضور داشتم حالم خوب خوب بود. از زیر برگهای پاییزی حیاط گردو جمع کردیم. هنوز زعفرانهایی که مامان کاشته است گل داشت و برای دلخوشی هم که شده چند تایی چیدیم و پرچمهای تازه اش را داخل شله زرد ریختیم. برای درخت آلبالو قیم گذاشتیم و برای درخت گیلاس تصمیم گرفتیم که امسال دیگر با اره بی افتیم به جانش و جایش درختی جدید بکاریم. هرچند دلم نمی آید و یادگار پدر است ولی تصمیم با مادر است. شب را با آرامشی وصف نشدنی و سکوتی بی همتا خوابیدیم. راستش آنجا حتی روز هم صدایی به گوش نمی رسد به طوری که شاید در طول روز یکی دوبار صدای ماشین بشنوی. در خانه پدری شاید یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا گشت زدن توی وسایل قدیمی است. داخل شیروانی هنوز برخی از دفترها و کتابهای قدیمی ما هست. محض تنوع هم که شده نردبان گذاشتم و رفتم داخل شیروانی. دفترها و کتابهای قدیمی را در آوردم و گفتم هر کدام را می خواهید بردارید و هر کدام را نمی خواهید بریزم دور. چه حالی بودند اعضای خانواده. در این میان دفتری با جلد قرمز و خطهای طلایی مورب برق می زد و مرا به خاطرات دور می برد. یک دفتر صد برگ که چند برگ هم به آن اضافه کرده بودم. آنزمان داستانی می نوشتم از زبان شخص اول داستان. داستانی که بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

از بیست و سوم که عازم شدیم تا امروز که برگشتیم مثل پنجاه سال گذشت. هنوز بعض گلویم را می فشارد. چیزهایی دیدم که گفتنی نیست. بچه ها، زنها، پیرمردها و پیرزنها، جوانهایی که سعی می کنند خود را سرپا نگهدارند. آدمهایی که آرزوی مرگ می کنند و از زنده بودنشان خجالت می کشند. فقر و نداری و خرابی و زخم و زخم و زخم و بوی تعفن و سرما و یخبندان. روزهای جنگ باز هم جلوی چشمانم بود. کرمانشاه داغی بر دل است.  خدایا به داد مردممان برس. به داد بازمانده ها برس. از مردم وطنم متشکرم بابت کمکهایشان. خدایا شکرت که مردمی مهربان داریم و همراه. ببخشید بیش از این نمی توانم بنویسم.  بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

خیلی خبرها بود. خیلی وضعیت  با آنچه فکر می کردم تفاوت داشت. وقتی رسیدیم صف طولانی از کمکهای مردمی و امدادی و ... بود. آمبولانسهایی از لاین مخالف می آمدند و مردم هم برخلاف همیشه برایشان راه باز می کردند. ما را ترسانده بودند که امن نیست و .... یکجورهایی می توان در این خصوص گفت که قضایای بم تکرار شد و علت آن را هم شاید بتوان عدم اعتماد مردم به نیروهای امدادی و مسئول دانست. اینکه عده ای چادرهای زلزله زده ها را دزدیده بودند و دست نیروهای مسئول را خالی گذاشته بودند اینکه امکانات کم بود اینکه برخی اقلام بیش از اندازه زیاد بود و اشباع شده بود و .... همه اینها بماند وضعیت خانمها برایم ناراحت کننده تر بود. زنها فقط زنها را بگویم که در این وضعیت هم مادر هستند. داغان تر از مردها هستند. هر کدام با پیشلرزه دویده اند اول بچه را بگیرند و مادریشان را ثابت کنند. اول دویده اند تا روسری چادری لچکی کوفتی بردارند و دینداریشان در هنگام رخداد فاجعه هم ذهنشان را درگیر کرده بود. بیشتر از مردها کشته شده بودند. حتی توی چنین وضعیتی نیز نشسته بودند توی چادری که به جای خانه بود آشپزی می کردند و تیمار داری می کردند و منتظر بودند تا کسی برایشان چیزی بیاورد. وقتی غذای گرم پخش می شود آقایان هجوم می آورند و زنها باز هم دستشان خالی می ماند. اگر مرد خانواده ای زنده باشد مشکل کمتری دارند ولی اگر زنده نباشد وضعیت زن مثل بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

آن روز که برای کمک به زلزله زده ها می رفتم و در فضای مجازی بین دوستان و آشنایان پیام می گذاشتم که هر کمکی از دستتان بر می آید برای حمایت از هموطنانمان انجام دهید و من به عنوان کسی که می شناسید و امین شما هستم دارم می روم منطقه و ... فکر نمی کردم عده ای بنده را یک آدم دور از جان خوانندگان احمق فرض کنند که از روی احساسات تصمیم می گیرم و کاری را انجام می دهم و .... همان روزها ابتدا دختر خانمی برایم در تلگرام پیام گذاشت که «شما دکترید و کلی قسم و آیه که من یک دانشجو هستم در دانشگاه دولتی و فکر می کردم درس خواندن در دانشگاه دولتی هزینه ندارد و الان به مشکل برخوردم و .... اگر 100 تا 150 در ماه کمک کنید می توانم ادامه تحصیل دهم» در جوابش نوشتم مشخصات و شماره دانشجوییتان را بفرمایید یا شماره تماس بگذارید با شما صحبت کنم. در قالب محقق میدانی برای استخدام و یا خواستگار از شما تحقیق می کنیم و اگر مشخصات شما صحت داشته باشد قطعا به طور کاملا آبرومندانه از شما حمایت خواهد شد. حتی اگر برایتان سخت است یک کار پاره وقت برایتان پیدا می کنیم که با کسر هزینه های رفت و برگشت بیشتر از این مبالغ برایت بماند. نتیجه این شد که دختر خانم گفتند نه اگر می خواهید تحقیق کنید و با آبروی بنده بازی کنید همینجا ارتباط را قطع کنم. من هم گفتم حق بدهید الان آدمهای شیاد که از این راه کسب درآمد برای خود می کنند کم نیست. ب بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

وقتی کامنت یکی از دوستان را دیدم کلی در ذهنم با خودم کلنجار رفتم تا خودم را جای ایشان بگذارم و بتوانم. حالا سوال دوستمان این است و نظرم را برای ایشان بخوانید: «سلام خانم دکتر عزیزم، ببخشید این سوال بی ارتباط با پستتون هست ممنون میشم جوابم بدین، شما مادر دو پسر جوان هستین، اگر روزی یکیشون عاشق دختر خانمی بشه که از نظر خانوادگی در شان خانواده شما نباشه، و بگه یا این یا هیچکس دیگه، و افسرده بشه و هر چی باهاش صحبت کنین و دلیل بیارین انگار که کور شده و نمی بینه، شما براش اون دختر خانم را میگیرین؟ و همه اون هزینه هایی که میخواستین برای یک دختر خانم شایسته و خانواده دار بکنین برای اون هم دقیقا همونطوری هزینه میکنین؟ منظورم مراسم و طلا و...» و اما دوست عزیزم مطلوب این است که دو خانواده هم شان و هم کفو باشند. حال اگر موردی مثل پسر شما پیش آمد ابتدا سعی می کنم موضوع ازدواج را به تاخیر بی اندازم. زیرا کمی طولانی شدن موضوع باعث می شود بیشتر همدیگر را بشناسند. بعد از مثلا شش تا یک سال اگر دیدم همچنان آتش عشق پسرم داغ است و من هم تحقیقات لازم را انجام داده ام و ببینم فقط مساله هم کفو نبودن مطرح است و مثلا سایر آیتمها را دختر خانم و خانواده اش دارند مثلا: به لقمه حلال اهمیت می دهند، دختر خانم و خانواده اش از نظر مذهبی به ما نزدیک هستند، در حلقه اول و دوم خانواده اش اعتیاد وجود ندارد(این موضوع برا بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 193 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

ریزعلی خواجوی دهقان فداکاری که سالها موضوع درس و انشاء و دیکته و جمله سازی ما بود در گذشت. واقعیت این است  که ریزعلی قبل از فداکار بودن آدم باهوشی بود که در آن شرایط سخت و عجیب از کمترین ابزار دم دستش استفاده کرد و جان تعداد زیادی آدم را نجات داد. خبرش این چند روز دست به دست گشت و من را به فکر فرو برد که چقدر این مرد برایمان خاطره ساخته است و چقدر همه دوستش داشتیم و داریم. واقعیت این است که او نمرده است و هنوز هر سال و هر سال در کتاب کلاس سوم بچه هایمان لباسهایش را آتش می زند و مسافران قطار را در یک روستای دور افتاده شهر میانه در آذربایجان نجات می دهد. هر سال و هر سال به بچه های ما یاد می دهد که در یک موقعیت اضطراری اینچنین شاید لازم باشد از رفاه خود بگذرند و عقل و درایت خود را به کار اندازند و جان صدها هموطن خود را نجات دهند. خدایش بیامرزد و یادش گرامی خدایا شکرت که هستی و دوستت داریم. خدایا این مرد زحمت کش را در جوار خودن غرق رحمت کن. بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42

این روزها که به علت تصادف همسرجان برخی روزها مجبوریم ماشین بنده را با هم قسمت کنیم و گاهی بدون ماشین می مانم بیشتر توفیق می یابم پیاده راه بروم و تغییرات شهر را با چشمانی کنجکاو مشاهده کنم. می دانید وقتی هر روز مسیرها را می روید تغییرات برایتان معنی دار نیست ولی وقتی هر دفعه مسیر جدیدی را انتخاب می کنید و چند وقت بعد همان مسیر را تکرار می کنید تغییرات برایتان معنی دار می شود. تغییر در سیاستهای شهرداری در استفاده از پیاده راهها و واگذاری قسمتهایی از مسیر پیاده راه زیر زمینی چهار راه ولیعصر و زیادتر شدن دستفروشهای زن در مترو و تفاوت کارهای ارائه شده از سوی ایشان در مقابل آقایان دستفروش مترو. نگاه بساط گستران ساکن در خیابان و چرخی داران به دستفروشان داخل مترو، گفگو با رانندگان اسنپی ها و کارپینویی ها و تپسی ای ها و مسافرکشهای خطی، تفاوت رفتار صف بی آرتی ها و تغییر رفتار عمومی مردم نسبت به حیوانات شهری برایم جالب است. هنوز مردم از موش متنفرند ولی حاضر نیستند با 137 برای طعمه گذاری تماس بگیرند در عوض گربه ها خیالشان آسوده است و کمتر کسی دیگر به سراغ آزارشان می رود. ریختن گندم در سه گوشیهای دور برگردان وسط خیابانها و کنارگذر چهار راهها و میدانها برای کبوتران چاهی و اسکان ایشان زیر فضاهای خالی پلهای ماشین رو که فضایی نسبتا امن هم برای ایشان و هم برای کارتن خوابها ایجاد کرده است برایم جالب بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42